چو عشق پرده بر افکند و عقل شد محبوب


چه باک که از آن به دیوانگی شدم منسوب

به عشق پرتو خورشید عشق می جویم


وگرنه عقل چه بیند به دیده ی معیوب

قدم چو باز نگیرم همه به دست آرم


علی الخصوص چنین طالب و چنان مطلوب

به صدق دشمن جانیم و در نمی گنجد


محبت دگری با محبت محبوب

هزار سلسله بر هم شکسته ام آخر


که راست طاقت چندین شکایت از رخ خوب

فراق لیلی و بی صبری من مجنون


نسیم یوسف و خرسندی دل یعقوب

نزاریی که به دیوانگی سمر باشد


از او محال بود صابری هم از ایوب